شنبه یعنی دلشوره
اصلاً تقصیر این کلاس نقاشی است. با اینکه دو هفته از شروع آن گذشته، اما همچنان عین روز اول برای رفتن سر این کلاس اضطراب دارم. نکند از عهدهاش برنیایم. ایوای! یادم باشد با نگار هماهنگ کنم همین روزها برویم دانشگاه. نکند از برنامة ترم جدید بیخبر بمانیم! سه ماه است که با ذوق و شوق برای خریدن دوربین عکاسی صبرکردهام. بابا قول این هفته را داده. نکند بازهم بگوید لزومی ندارد و پول ندهد... نکند دوشنبه جور نشود با دوستانم برویم سینما! اصلاً نکند اینهفته آنشکلی که من دلم میخواهد نباشد!
یکشنبه، روز حوادث
امروز یکجورهایی باورم شد جدیجدی رفتهام توی دسته آدمبزرگها. آخر من قبلاً فکرش را هم نمیکردم روزی یکی از گزارشهای صفحه حوادث را تا آخرش بخوانم. قبلاً برای سرزدن به سایتهای خبری وسوسه هم نمیشدم. از وقتی یادم میآید از این کار بابا که با حوصله مینشیند پای اخبار ساعت9، خیلی کسل میشدم و همیشه از صدای گویندههای خبر لجم میگرفت. اما امروز یکدفعه پای اینترنت بهخودم آمدم و دیدم یکعالمه لینک خبری بازکردهام. بعد هم دیدم ساعت 9 شب نشستهام و دارم به اخبار گوش میدهم! حتی فهمیدم چند وقتی است ماجراهای صفحه حوادث برایم مهم شده و از بقیه درموردشان می پرسم!
فیلم سینمایی دوشنبه
بخشهایی از مراسم ملالآور خداحافظی و برای چند ساعت سینما رفتن با دوستان:
مامان: هوا تاریک نشده باید خونه باشی.
من: چشم [همراه با یک غر کشدار توی دلم که آخر غروب خورشید که نشد دلیل برای دیرکردن.]
مامان: گفتم برات که کیف دختر خانم اکبری رو چهجوری ازش زدن؟
من: [ناله کنان] بله... چهاربار تعریف کردین! مواظبم، خداحافظ...
و این سؤال بیجواب که چرا اصولاً مامانها اینقدر به ترساندن ما علاقهمندند.
سهشنبه در شهری غریب
امروز توی پیادهرو خانمی با من برخورد کرد و من با لبخند جواب عذرخواهیاش را دادم. ناگهان یاد دختر خانم اکبری افتادم. ترسیدم، کیفم را محکمتر گرفتم و تندتر راه رفتم.
شهر سادهای که همیشه بین بیرون آمدن تا برگشتن به خانه میدیدم، توی ذهنم یکدفعه ویران و شهری جدید بر اساس اخبار و شنیدههایم ساخته شد که در آن دیگر نمیشود به راحتی به هرکسی لبخند زد. یک لحظه احساس حماقت کردم: توی این شهر خیلی خبرها هست که من نمیدانستم.
چهارشنبه، گزارش هفتگی
این هفته هم گذشت و من دوربیندار نشدم. اما خوب، سینما رفتم. استرس کلاس نقاشی کم نشد. البته خیالم از بابت دانشگاه راحت شد. همهچیز آنطورکه دلم میخواست پیش نرفت. اصلاً دلشورهها که تمامی ندارند!
...بروم سراغ اینترنت. شاید اخبار همیشه آنطوری نباشد که آدم خوشش بیاید؛ اما برای بزرگ شدن لازمم میشود.